آنقدر با آتش دل، ساختم تا سوختم
بيتو اي آرام جان، يا ساختم يا سوختم
سردمهري بين، كه كس بر آتشم آبي نزد
گر چه هم چون برق از گرمي سرا پا سوختم
سوختم اما نه چون شمع طرب در بين جمع
لالهام، كز داغ تنهايي به صحرا سوختم
همچو آن شمعي كه افروزند پيش آفتاب
سوختم در پيش مهرويان و بيجا سوختم
سوختم از آتش دل، در ميان موج اشك
شوربختي بين، كه در آغوش دريا سوختم
شمع و مل هم هر كدام از شعلهاي در آتشند
در ميان پاكبازان، من نه تنها سوختم
جان پاك من «رهي» خورشيد عالمتاب بود
رفتم و از ماتم خود، عالمي را سوختم
رهي معيري
ديوان اشعار
نظرات شما عزیزان:
|